شعرها و ترانه های پارسی

۱ مطلب با موضوع «شعر ها :: معاصر :: مهدی فرجی» ثبت شده است

 

باد در کوچه سخت می بردت، توده ابر سایبان می شد

ذره ذره بریدی و رفتی، مادرت داشت نصف جان می شد

 

تو که از روزهای رفته عمر هیچ طعم خوشی نفهمیدی

عسل زندگی اگر هم بود، به دهان تو شوکران می شد

 

خواستی بعد از این خودت باشی، پی آزادی دلت رفتی

حیف در چشم تونشانی ها، سمت بیراه را نشان می شد

 

چادرت رفت تا فراموشی، قد کشیدند کفش هایت، بعد

خوشه های بکارت بدنت، آستین آستین عیان می شد

 

چشمت از پشت شیشه دودی، خاطرات گذشته را تف کرد

طبع گرم دهاتیت آرام در تب شهریت نهان می شد

 

چشم هایت به «هرچه» باز شدند در حصار مدادهای سیاه

میوه های شکفته بدنت، طعمه چشم عابران می شد

 

مادرت بعد رفتنت هر روز پشت قالی بهار می بارید

پدرت توی خواب های خودش بیشتر با تو مهربان می شد

 

در میان غریبه ها حالا، سرزمین قشنگ آزادی

چند هکتار از بهشت تو بود؟ چند پرواز، آسمان می شد

*

آسمان برف برف می بارید، روسری باد را تکان می داد

شب سرد و گرفته تهران با تو آغاز داستان می شد

 

 مهدی فرجی

  • simorgh