شعرها و ترانه های پارسی

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است


پی حس همون روزام، پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا، به حد مرگ میخوامش

  • simorgh



ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم

  • simorgh

من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم 
جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم 

ابر و بارون‌و می‌دیدیم .. اما دنیامون قفس بود 
چشم به دوردستا نداشتیم .. همینم واسه ما بس بود 

  • simorgh


با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام 
باز به دنبال پریشانی‌ام 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست 
در پی ویران شدنی آنی‌ام 

  • simorgh

خسته‌تر از صدای من، گریه‌ی بی‌صدای تو
حیف که مانده پیش من، خاطره‌ات به جای تو

رفتی و آشنای تو، بی‌تو غریب ماند و بس
قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

.

.

.

  • simorgh

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید.

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید.

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟.


به ادامه مطلب بروید...

  • simorgh

این ترانه‌ را همایون شجریان در سال ۱۳۸۱ بازخوانی کرد.

آتشی در سینه دارم جاودانی عمر من مرگیست نامش زندگانی

رحمتی کن کز غمـت جان مـی‌سپارم بیش از این من طاقت هجران ندارم

کی نهـی بـر سـرم پـای ای پــری از وفــاداری شد تمام اشک من بس در غمت کرده‌ام زاری

نوگلی زیبا بود حـسن و جوانی عطر آن گل رحمت است و مهربانی

ناپسـندیده بـود دل شکستن رشته‌ی الفت و یاری گسستن

کی کنی ای پری ترک ستمگری؟ می‌فکنی نظـری آخر به چشم ژاله بارم

گر چه ناز دلبران دل تازه دارد ناز هم بر دل من اندازه دارد

حیف گر ترحمی نمی‌کنی بر حال زارم جز دمی که بگذرد که بگذرد از چاره کارم

دانمت که بر سرم گذر کنی به‌رحمت اما آن زمان که بر کشد گیاه غـم سر از مزارم

از نظرهای تو بی‌مهری عیان است جان‌گداز است آن نظر کارام جان است

سیل اشکم با زبان بی‌زبانی با تو گوید راز عشقم گر چه دانی


  • simorgh
حافظ شیرازی


سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی
دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا می‌فروشند که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت چه دانی تو ای بنده کار خدایی
  • simorgh

قصه ی زندگی ام  آن غم دیرینه ی من

چه کنم باز غمت صاحبِ این سینه ی من
شعرها گر بنویسد  قلمم  فصل خزان

عاقبت ابر بهاریست که بر دیده ی من

  • simorgh

بیا ای جان نو داده جهان را     /  /    ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم    /  /       بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز طشت از بام افتاد   / /   فرست از بام باز آن نردبان را

مرا گویند بامش از چه سویست   /   /    از آن سویی که آوردند جان را

از آن سویی که هر شب جان روانست    / /    به وقت صبح بازآرد روان را

  • simorgh