گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
- ۰ نظر
- ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۸
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
برای دیدن ادامه شعر این پست را باز کنید...
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید.
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید.
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟.
به ادامه مطلب بروید...
سلامی چو بوی خوش آشنایی | بدان مردم دیده روشنایی | |
درودی چو نور دل پارسایان | بدان شمع خلوتگه پارسایی | |
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای | دلم خون شد از غصه ساقی کجایی | |
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا | فروشند مفتاح مشکل گشایی | |
عروس جهان گر چه در حد حسن است | ز حد میبرد شیوه بیوفایی | |
دل خسته من گرش همتی هست | نخواهد ز سنگین دلان مومیایی | |
می صوفی افکن کجا میفروشند | که در تابم از دست زهد ریایی | |
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند | که گویی نبودهست خود آشنایی | |
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع | بسی پادشاهی کنم در گدایی | |
بیاموزمت کیمیای سعادت | ز همصحبت بد جدایی جدایی | |
مکن حافظ از جور دوران شکایت | چه دانی تو ای بنده کار خدایی |
بیا ای جان نو داده جهان را / / ببر از کار عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرانی نپرم / / بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد / / فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سویست / / از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روانست / / به وقت صبح بازآرد روان را