شعرها و ترانه های پارسی

در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشم
در عین کودک بودنم نان آورت باشم
هر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهات
با آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشم
وقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینی
یک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشم
آنروزها می خواستم تا خواهرم باشی
یا من پسر باشم شما هم مادرم باشی
تا آخر بازی سرم بر دامنت باشد
چشمم به تصویر گل پیراهنت باشد

  • simorgh

در سرزمین‌ِ من‌،

روزنامه‌ لال‌ به‌ دنیا می‌آید،

رادیو کر

و تلویزیون‌ کور...

و کسانی‌ که‌ طالب‌ِ سالم‌ زاده‌ شدن‌ِ این‌ همه‌ باشند را

لال‌ می‌کنند و می‌کشند،

کر می‌کنند و می‌کشند،

کور می‌کنند و می‌کشند...

در سرزمین‌ِ من.

آه‌ ! سرزمین‌ِ من‌ !

 

از شیرکو بی‌کس

  • simorgh

 سپیده‌دم بود

       تنها خروسی دید

       دختر عاشق روستا را

       در کنج کاهدانی

       چگونه سر بریدند !

 

       این بود که او

       به لانه‌اش برگشت

       سکوت کرد و پیمان بست

       که دیگر سپیده‌دمان نخواند.

 

شیرکو بی کس

  • simorgh

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام.

 

محمد علی بهمنی

  • simorgh

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

 

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

 

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

 

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

 

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

 

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

 

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

 

 حسین منزوی

  • simorgh

 

باد در کوچه سخت می بردت، توده ابر سایبان می شد

ذره ذره بریدی و رفتی، مادرت داشت نصف جان می شد

 

تو که از روزهای رفته عمر هیچ طعم خوشی نفهمیدی

عسل زندگی اگر هم بود، به دهان تو شوکران می شد

 

خواستی بعد از این خودت باشی، پی آزادی دلت رفتی

حیف در چشم تونشانی ها، سمت بیراه را نشان می شد

 

چادرت رفت تا فراموشی، قد کشیدند کفش هایت، بعد

خوشه های بکارت بدنت، آستین آستین عیان می شد

 

چشمت از پشت شیشه دودی، خاطرات گذشته را تف کرد

طبع گرم دهاتیت آرام در تب شهریت نهان می شد

 

چشم هایت به «هرچه» باز شدند در حصار مدادهای سیاه

میوه های شکفته بدنت، طعمه چشم عابران می شد

 

مادرت بعد رفتنت هر روز پشت قالی بهار می بارید

پدرت توی خواب های خودش بیشتر با تو مهربان می شد

 

در میان غریبه ها حالا، سرزمین قشنگ آزادی

چند هکتار از بهشت تو بود؟ چند پرواز، آسمان می شد

*

آسمان برف برف می بارید، روسری باد را تکان می داد

شب سرد و گرفته تهران با تو آغاز داستان می شد

 

 مهدی فرجی

  • simorgh

 

 

دیگر سیبی نمانده

نه برای من

نه برای تو

نه برای حوا و آدم

...

 

 

  • simorgh

شعر زیبای هادی عیار را بخوانید بسیار دلنشین است

و همینطور روز جهانی زن مبارک

 


 

من آن خرابه ی دیوارم که تکیه داد به من یک زن

دو پتک سرد به چشمان و درخت سبز به تن یک زن

 

به خشت خشت تنم جان داد، دو دست خاکی اغواگر

و‌ ورز داد به ده انگشت، مرا دو پا، سر و تن، یک زن

 

ادامه داره ... 

  • simorgh

در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشم
در عین کودک بودنم نان آورت باشم
هر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهات
با آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشم
وقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینی
یک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشم
آنروزها می خواستم تا خواهرم باشی
یا من پسر باشم شما هم مادرم باشی
تا آخر بازی سرم بر دامنت باشد
چشمم به تصویر گل پیراهنت باشد

  • simorgh

گفتا تو از کجایی

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

  • simorgh